مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد این غزل شیوه‌ی تحلیل خودش را دارد راه مطرح‌شدن و شهره‌شدن بسیار است هرکسی شیوه‌ی تحمیل خودش را دارد شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد آن چراغی که به خانه‌ست روا روشن کن مسجد شهر که قندیل خودش را دارد هردم آهنگ دگر می‌زند انجیل و زبور مُصحفِ ماست که ترتیل خودش را دارد عالمی گو سپه ابرهه باشد، غم نیست کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد شعر، این گستره‌ی عرشیِ رازآلوده آسمانی‌ست که جبرییل خودش را دارد عشق متنی‌ست که پرحاشیه‌تر از او نیست گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت عشق ما و تو که تفسیل خودش را دارد عید ما دل‌شدگان لحظه‌ی دیدار شماست سال ما ساعت تحویل خودش را دارد محمدعلی مجاهدی»
گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان، عشق اتفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنجِ بیرنگیِ جاودان، عشق من زمین تھی‌دست بودم، از گران‌باری و تیرگی مست روشنم کرد و پروازم آموخت، برد آن‌سوتر از آسمان، عشق پهن‌دشتِ شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان عشق در همه نیستی سوی عشق است، سربه‌سر هستی‌ام نیستی باد بی‌کران‌هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بی‌کران‌عشق عاشقی گر بدانی چه چیزی‌ست، هر دو گیتی به چشمت پشیزی‌ست هر دَمت چون خدا رستخیزی‌ست، می‌شناسی خدا را؟ همان عشق عاشقی کیمیای وجود است، جسم و جان عشق را در سجود است عشق بنیانِ بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان، عشق عشق کرده‌ست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز درکشیده‌ست و درمی‌کشد باز، از مِی خویش رَطلِ گران عشق سِر هستی تویی گر نباشی،
آخرین جستجو ها