گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان، عشق
اتفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق

جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنجِ بیرنگیِ جاودان، عشق

من زمین تھی‌دست بودم، از گران‌باری و تیرگی مست
روشنم کرد و پروازم آموخت، برد آن‌سوتر از آسمان، عشق

پهن‌دشتِ شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان عشق

در همه نیستی سوی عشق است، سربه‌سر هستی‌ام نیستی باد
بی‌کران‌هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بی‌کران‌عشق

عاشقی گر بدانی چه چیزی‌ست، هر دو گیتی به چشمت پشیزی‌ست
هر دَمت چون خدا رستخیزی‌ست، می‌شناسی خدا را؟ همان عشق

عاشقی کیمیای وجود است، جسم و جان عشق را در سجود است
عشق بنیانِ بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان، عشق

عشق کرده‌ست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیده‌ست و درمی‌کشد باز، از مِی خویش رَطلِ گران عشق

سِر هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توان‌گر نباشی، تا کُند فارغت زین و آن، عشق

تا مرا بر زمین مُرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالبِ من دمیدی، آه ای مادرِ مهربان، عشق
یوسف‌علی میرشکاک»
 

مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان؛ عشق

است، ,نیستی
مشخصات
آخرین جستجو ها